#داستان_کوچه_های_بغداد
مُحیل:
#به_نام_خدا
#داستان_کوچه_های_بغداد
{قسمت اول ? }
یک روزنه امید در دل حنانه بود که کوه وجودش به یکباره بر روی آن ریزش کرد و آن را کور ساخت
او مینگریست که چگونه آنچه در دل و ذهن خود ساخته ویران میشود
باد سرنوشت مانند پر کاهی حنانه را باخود میبرد،و او نمیدانست که این باد اورا کِی و کجا پیاده خواهد کرد
اوغرق کودکی خود شد زمانی که حنانه در کوچه های بغداد میدوید و با بچه ها بازی میکرد و از دور شمشیر بازی ماجد را نگاه میکرد و برای غالب شدنش بر عمر دعا میکرد و سراز پا نمیشناخت وقتی که ماجد شمشیر بازی را از عمر میبرد
حنانه چهارشنبه ها را خیلی دوست داشت چون با مادش به بازار میرفت تا برای میهمانی پنجشنبه شب خرید کند
شب پنجشنبه ها خانه شان پر از میهمان بود و این رسم خانوادگی آنها بود و او انقدر با بچه های فامیل بازی میکرد که آخر شب خسته به خواب میرفت
و زمانی که کم کم حنانه بزرگ میشد و آرزو داشت تا از نردبام دنیا بالا برود و به اسمان برسد و خوشه ای ستاره بچیند
او دیگر به کوچه های بغداد نمیرفت تا شمشیر بازی ماجد را تماشا کند او بزرگ شده بود
او روزها به خانه اُم سلما میرفت و قرآن می آموخت وباجان و دل به کلام الهی گوش میداد
و امیدش برای دیدن ماجد کمتر و کمتر میشد
او خودش هم احساسش را نفمیده بود …فقط عادت به دیدار هر روزه ماجد داشت
او نمی دانست شمشیر بازی بهانه ست او #عاشق شده…..
#پایان_قسمت_اول